ویرجینیا وولف رمانی دارد به نام «کتابخوان معمولی»؛ عنوانش را از سطری از «زندگی گرِی» اثر ساموئل جانسون وام گرفته است. در آن از اتاقهایی مینویسد که «محقرتر از آنند که کتابخانه نام بگیرند، اما پر از کتابند؛ جایی که مردم عادی پیگیر خواندن میشوند» و میگوید کتابخوان معمولی «با منتقد و پژوهشگر فرق دارد. کمتر تحصیل کرده و طبیعت چندان استعدادی به او عطا نکرده است. او برای لذت خود میخواند، نه برای کسب معرفت یا تصحیح نظر دیگران.
آنه فدیمن بهمراه پدر ۱۹۸۴ در Clifton
فراتر از همۀ اینها، با این غریزه پیش میرود که با خردهپارههایی که سر راهش قرار میگیرند، کلیتی خلق کند».
آنه فَدیمن هم اعتراف میکند که کتابش (اعترافات یک کتابخوان معمولی) کلیتی است که سعی کرده از هزاران خردهپارۀ تلنبار در طبقات کتابخانهاش خلق کند؛ هژده یادداشتی که ظرف چهار سال نوشته شدهاند. در این چهار سال، پسرش به دنیا آمده،
دخترش خواندن یاد گرفته، خودش و همسرش چهل ساله شدهاند، مادرش هشتاد ساله و پدرش نود ساله شدهاند، اما کتابهایشان حتی آنها که پیش از تولدشان چاپ شده بودند تکان نخوردهاند.
«فدیمن در این کتاب با لحنی صمیمی و طنزی ملیح از تجربههای زیستۀ یک عمر کتابخوانیاش میگوید و هرچند سالها از نگارششان میگذرد، لابد به خاطر حس عمیق و بیزمان مطالعه، قدیمی به نظر نمیآیند».
آنه فدیمن یکی از اعضای تیم «دانشکدۀ فدیمن» است؛ گروه چهار نفرۀ شکستناپذیر که هنوز هم فهرستهای غذا را غلطگیری میکنند. صحبت دربارۀ کتابها با برادر و والدینش از بهترین لذات زندگی او هستند. اشتیاق به کتاب را پدر و مادر نویسندهاش به او منتقل کردهاند، بدون اینکه امیدها و آرزوهای ادبیِ آنه را زیر وزن دستاوردهای بینظیر خود له کنند.
پدر و مادر من نویسنده نیستند. امیدها و آرزوهای ادبی هم نداشتم. حتی نمیدانم اولین کتاب داستانی که خواندم چه بود؛ اما خوب یادم هست که در دورهای هرماه پستچی یک بسته تحویلمان میداد. روی پاکت اسم من بود؛ از طرف کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. شرکتی که پدرم در آن کار میکرد ترتیب این کار را داده بود و من چقدر حس غرور میکردم از این که این بستهها به نام من میآید.
نمیدانم چرا نام هیچیک از آن کتابها را به یاد ندارم. اصلا بعد ار خواندن چه بلایی سرشان میآمد؟ در خاطرۀ گنگ آن سالها تنها دو کتاب بینام را به یاد میآورم که موضوع یکی مدرسهای شبانهروزی بود و ماجراهای آن و پسری که نامش «مارتین» بود و از کتاب دیگر فقط صحنۀ پرواز چند مرغ دریایی برایم زنده میشود؛ مرغان غمگینی که در واقع بچههایی بودند که «مسخ» شده بودند. واژۀ «مسخ» را کاملا واضح به یاد میآورم.
ظاهرا تا دبیرستان کتاب دیگری نخواندهام. با «مردی که میخندد» در کتابخانۀ دبیرستان آشنا شدم. سالها بعد زمانی که تصمیم گرفتم آن را داشته باشم، گفتند نویسندهاش ویکتور هوگوست. آن را ورق زدم. چند صفحهاش را خواندم؛ اما این آن کتابی نبود که من خوانده بودم. با پسرکی که همیشه میخندید تصمیم گرفتیم نخریمش تا خاطرۀ دور و شیرینم از آن دستنخورده بماند.
حالا چیزی نمانده تا چهل ساله شوم. اتاقهایم محقرتر از آنند که کتابخانه نام بگیرند اما پر از کتابند. تعدادی را هم در کمد جا دادهام با این وعده که روزی در خانهای بزرگتر در اتاقی پر نور با سقفی بلند در قفسههایی تمیز مینشانمشان؛ در «اتاقی از آن خود»شان.
طبیعت چندان استعدادی به من عطا نکرده است و تنها برای لذت خودم میخوانم و با این غریزه پیش میروم که با خردهپارههایی که سر راهم قرار میگیرند کلیتی خلق کنم.
در این نوشتهها سعی میکنم پابهپای آنه فدیمن از بطن کتابخوانی بگویم؛ از رابطهام با کتابهایم؛ البته هستند کتابهایی هم که به امانت گرفتهام و خداخدا میکنم صاحبانشان هرگز سراغشان را نگیرند. هرطور که حساب کنید جایشان پیش من امنتر است. و البته آرشیو کتابهای pdfام که آنها را از دنیای مجازی به امانت گرفتهام. وقتش که برسد در دنیای واقعی با آنها ملاقات خواهم کرد.
عنوان یادداشتهای فدیمن وسوسهام میکند تا من هم بنویسم؛ البته نه از «طبقۀ عجیب کتابخانهام» که از «همنشینی مسالمتآمیز کتابهایم» که اجازه میدهد نوآم چامسکی برای هاروکی موراکامی تعریف کند که وقتی از «زبان و ذهن» حرف میزند از چه حرف میزند.
و بعد وقتی خواستم دربارۀ «نثر دست دوم» بنویسم میتوانیم با هرمز ریاحی به دیدن «چخوف، چخوف نازنین» برویم که به سبک قدیمی کتابهای مدرسه جلد شده و صاحب قبلیاش در صفحۀ اولش نوشته: « ۷۱/۲/۲۴ نمایشگاه کتاب». خدا را چه دیدی؟ شاید ناتالی را هم پیدا کردیم.