
عمر بر او گذشته بود اما پیرش نکرده بود. محنت و غربت و آوارگی و گرسنگی و بیماری را آزموده بود اما در پنجاه سالگی [شاید کمی بیشتر] چیزی از شور و شوق جوانان بیست و پنج ساله [و یا حتی کمتر] کم نداشت.
خواه پیاده و خواه سواره همراه قافلهها سفر میکرد، با مردم میآمیخت، به خطابِ شیخ، به خطابِ شیخ شیراز، به خطابِ سعدی به یک گونه جواب میداد و با همۀ همسفران با دوستی، با خوشطبعی و با دوسترویی برخورد داشت. با عربیزبانان قافله به عربی سخن میگفت، با فارسیزبانان به فارسی حرف میزد و با همشهریان به زبان شیرازی یا کازرونی گفتوشنود میکرد و با همه نکتهها میگفت، حکمتها خاطرنشان میکرد و از دیدهها و شنیدهها یاد میکرد.
با جوانان کاروان از تجربههای عشقی خویش یاد میکرد؛ چنان که افتد و دانی؛ با پیران از سفرهای دور و دراز سخن میگفت و از همۀ کسانی که گوش به سخنانش میسپردند دلربایی میکرد و از اینکه گهگاه شنیدهها را هم به صورت دیدهها روایت کند باک نداشت.
شیخ شیراز جهاندیدۀ این قافلهها بود. مخاطبانش هم تمام آنچه را وی از خاطرههای جوانی، از شگفتیهای شهرهای دور، از روزگاران شادِ ازیادرفته نقل میکرد از مقولۀ حرفهایی تلقی میکردند که بارها در شهر و در سفر از زبان جهاندیدگان عصر شنیده بودند.
بارها در زیر چادرهای بیابانها در کنار بارهای کنار راه افتاده و شترهای خسته، در زیر سقفهای کاروانسراهای پررفتوآمد، در مقابل نقل قصههای شگفتانگیز و احیانا باورنکردنی این جهاندیدگان خود را تسلیم جاذبۀ خیالهای دلانگیز کرده بودند.
بارها دهانشان از حیرت باز مانده بود، چشمهایشان از شفقت به اشک نشسته بود و خاطرهاشان از آشنایی با دانستههای غالبا تصورناپذیر در کنجکاوی، در هول و در شوق غرق شده بود و با این حال هیچیک از آنها، از این نیوشندگان بیخیال سرگشته در بیابانها با قصهگوی جهاندیده به خاطر آن که داستانش تا چه حد ممکن است راست یا دروغ باشد، یا به این سبب که آن داستان را در سفرهای دیگر جهاندیدهای دیگر از سرگذشت خویش یا از دیدار خویش در سرزمینی دیگر و در زمانی به کلی غیر از آن که وی میگفت شنیده بود، به وی درنمیپیچید و با این گونه کشمکشها وقتِ خوشِ خود و یاران را ناخوش نمیکرد؛ چرا که او هم مثل قصهگو این اندازه میدانست که در چنین قصهگوییها_ و البته برای آن که وقت یاران را شاد و خوش سازد_ جهاندیده بسیار گوید دروغ.
اما این را هم میدانست که این دروغها ناظر به فریب خلق نیست، ناظر به سرگرم کردن یاران است و نه از مقولۀ کذب، بلکه از مقولۀ شعر و قصه باید شمرده آید _ با تمام زیباییها و دلنوازیها که در شعر و قصه هست.
این گونه سفرها برای خودِ او دلانگیز بود. به او مجال میداد تا … دنیا را چنان که هست بیازماید؛ دنیا را چنان که باید باشد در خاطر خویش مطرح نماید و از اینکه همهچیز را چنان که هست مایۀ شادی، مایۀ خرسندی و مایۀ دلنوازی بیابد خود را خرسند بیابد.
پ.ن.: حالا دیگر مدتها گذشته است. حالا دیگر میدانم که «او» جهاندیده بود.
منبع: حدیث خوش سعدی؛ نوشتۀ عبدالحسین زرینکوب؛ انتشارات سخن