آنقدر دست دست کردم که بالاخره «متری شیش و نیم» از پردههای سینما جمع شد. پسرم میگفت باید این فیلم را ببینم. کارگردانش سعید روستایی بود. ابد و یک روزش را دیده بودم توی سینما با خادمی و موسوی؛ آن روزها در یک انتشارات بودم که دفترش درست روبروی سینما سپیده بود؛ توی دل انقلاب. فیلم که تمام شد و از سالن سینما بیرون آمدیم چشمهایم سرخ بود. در تمام مدت تماشای فیلم نتوانسته بودم جلوی اشکهایم را بگیرم.
خادمی می گفت دیگر تو را سینما نمیبریم. موسوی اما چیزی نگفت. تا ایستگاه متروی ولیعصر هم کسی حرف نزد. کوچۀ تولی خانلو را میشناختم؛ جایی که ابد و یک روز اتفاق افتاده بود. میدانستم دارد چه چیزی را روایت میکند. میدانستم تولی خانلو کجاست. سه راه سرگردان را هم میشناختم. همان حوالی است. شاید پنجاه متر پایینتر از تولی خانلو به سمت پاسگاه، پاسگاه نعمتآباد؛ جایی زیر پونز.
خواهرم پرسید متری شیش و نیم را دیده ای؟ ندیده بودم. مادرم از آن طرف گفت: «آخه چندبار یه فیلم رو میبینی دختر؟» خواهرم حساب کرد، شش بار میشد. نشستیم به تماشای فیلم. تا این که فیلم رسید به صحنۀ اعدام. اعدامیها را آوردند. هوا هنوز تاریک بود. حواسم رفت به سربازهایی که آنها را میآوردند. اعدامیها به گریه افتاده بودند. همهشان ترسیده بودند. یکی خودش را خیس کرده بود. ناصر خاکزاد، شخصیت اصلی فیلم، بهتزده بود. دو ردیف سرباز از دو طرف اعدامیها را یکجا جمع کردند طوری که آنها به ناچاردر یک صف مقابل پلهها قرار گرفتند. از پلهها بالا رفتند. زیر چوبۀ دار ایستادند. یکی طناب دار را به گردنشان میانداخت. سربازها هنوز آنجا بودند. حکم اجرا شد. زیر پاها خالی شد. پاها در هوا تکان میخوردند. سربازها هنوز آنجا بودند.
آن سربازها چند سال داشتند؟ هژده؟ نوزده؟ یا بیست؟ حسین نوزده سالش بود که به سربازی رفت. سیکل داشت. خانهشان پشت خط بود. از آن طرف میخورد به سه راه سرگردان. کوچکترین فرزند خانواده بود. مهربان بود. در یکی از همان کفاشیهای پشت خط کار میکرد. سرگرمیاش نقاشی بود. پرتره میکشید. قرار شد زودتر برود سربازی و برگردد و سروسامان بگیرد. رفت. ثبتنام کرد. دفترچه گرفت. آموزشیاش تهران بود. نوبت تقسیم نیرو که شد افتاد به اهواز. لباس خدمتش به رنگ طوسی بود؛ سازمان زندانها.
اولین مرخصی که آمد سوخته بود از آفتاب جنوب. یکی دو پرتره را هم که کشیده بود با خودش آورده بود. حالا دیگر مداد و دفتر و سیگار همیشه همراهش بود. از زندانیهایی میگفت که باید برای تشکیل دادگاهشان همراهیشان می کرد. میگفت اهواز را دوست ندارد. زندان را دوست ندارد. خانوادهاش تلاش میکردند منتقلش کنند به تهران. نشد. با بیمیلی برگشت اهواز. دفعۀ بعد که آمد از اعدامیهایی میگفت که او مأمور بود به پای چوبۀ دار ببردشان. دیگر شبها نمیخوابید.
دفعۀ بعد که آمد دیگر برنگشت اهواز. شد سرباز فراری. همه نصیحتش میکردند که برگردد و خدمتش را تمام کند. برنگشت. اما خانه هم نماند. رفت. یک روز همدان، یک روز اراک و یک روز مشهد. یکجا بند نمیشد. سالها گذشت. قانون عوض شد. حالا می توانست جریمهاش را پرداخت کند و کارت پایان خدمت بگیرد. پرداخت کرد و کارت پایان خدمتش را گرفت. اما حسین دیگر آن حسسین سابق نشد. شده بود یک روح سرگردان که با چشم باز می خوابید. باید سعید روستایی را پیدا کنم و بگویم که هنوز در حوالی تولی خانلو یک داستان هست که باید روایت شود. نوید محمدزاده هم از پس نقش «حسین» برمی آید در فیلم: «پشت خط، سه راه سرگردان».