دوستی دارم که سابقۀ دوستیام با او سی سال است. لیلا دوست اوست. فکر میکنم روانشناسی خوانده است، اما «به هرچیزی چاشنی ادبیات میزند». یک روز برایم تعریف کرد در یکی از تورهایی که به اصفهان رفته بوده با توریستها همسفر میشود. از عمارت عالیقاپو که دیدن میکردند پشت پنجرهای میایستد و فکر میکند وقتی شاه عباس نبوده و همسرانش دلتنگش میشدند چه میکردند؟ احتمالاً بعضیشان پشت پنجره مینشستند و به آسمان چشم میدوختند و زیر لب زمزمه میکردند: عباس کجایی؟ خودش میرود پشت پنجره مینشیند و به آسمان چشم میدوزد و زیر لب زمزمه میکند: عباس کجایی؟

یکی از توریستها کنجکاو میشود و میپرسد جریان چیست. لیلا برایش تعریف میکند که به چه فکر میکرده. تور لیدر که سر برمیگرداند صف توریستها را میبیند که میخواهند با این پنجره عکس بگیرند؛ پنجرۀ «عباس کجایی؟»
این «جادوی قصه» است. زندگی ما «چنان آکنده از قصه است که ما دیگر حساسیت خود را به جاذبۀ عجیب و جادویی آنها از دست دادهایم. لذا … لازم است با سمّ آشنایی، که مانع از توجه ما به غرابت قصه میشود، فاصله بگیریم. همۀ کاری که باید بکنید این است که یک کتاب قصه را (تقریباً هر کتابی را) در دست بگیرید و به کاری که با شما میکند توجه کنید».
جاناتان گاتشال در پیشگفتار کتابش، حیوان قصهگو، میگوید: «دهها هزار سال قبل، هنگامی که ذهن ما هنوز جوان بود و شمارمان اندک، برای هم قصه میگفتیم و اکنون، دهها هزار سال بعد که نوع ما گوشهوکنار زمین را پر کرده، اغلب ما هنوز محکم به اسطورههای مربوط به منشأ چیزها چسبیدهایم و هنوز از داستانهایی که روی صفحات کاغذ میخوانیم یا روی صحنه و بر پرده میبینیم، هیجانزده میشویم».
«داستانهای جنایی، جنسی، جنگی، توطئه، واقعی و دروغ؛ ما، یعنی نوع بشر به داستان معتادیم. حتی زمانی که جسممان به خواب میرود، ذهنمان تمام شب بیدار میماند و برای خودش قصه میگوید». «قصه برای انسان مثل آب است برای ماهی ــ همۀ اطراف او را فراگرفته و تقریباً حس نمیشود».
فکر نوشتن این کتاب، حیوان قصهگو، پس از شنیدن یک آواز به ذهن نویسنده رسیده است. یک روز زیبای پاییزی در بزرگراهی مشغول رانندگی بوده و سرخوشانه پیچ رادیو را میچرخانده که به یک آواز محلی (کانتری) میرسد. واکنش معمول او به این نوع فجایع، زدن ضربهای دیوانهوار به رادیو برای خاموش کردن صداست، اما در صدای این خواننده چیز بخصوصی بوده که به دلش مینشیند. «بنابراین به جای عوض کردن ایستگاه به آواز مرد جوانی گوش دادم که از محبوبش درخواست ازدواج میکند. پدر دختر از مرد جوان میخواهد که در اتاق نشیمن منتظر بماند. آنجا به عکسهای دختر کوچکی خیره میشود که سوار یک دوچرخه مشغول بازی سیندرلاست و با «خندهای به پهنای صورت از میان آبفشانها میدود/ با پدرش میرقصد و از پایین به او نگاه میکند». مرد جوان ناگهان درمییابد که دارد چیز ارزشمندی را از پدر میگیرد: دارد سیندرلا را میدزدد».
پیش از آن که آواز به پایان برسد، جاناتان گاتشال چنان گریه کرده که مجبور شده کنار بزند و بایستد. آوازی که شنیده بود، «دزدیدن سیندرلا»، کار چاک ویکس بوده که پدیدهای جهانی را به تصویر میکشد: «درد شیرین پدر بودن در قبال دختر و دانستن این که شما نمیتوانید همیشه مهمترین آدم زندگی او باشید».
«من مدتی غمگین آنجا نشستم و حیرتزده بودم که چگونه داستان موسیقایی کوچک ویکس مرا … پاک درمانده کرده است. با خودم فکر کردم چقدر عجیب است که یک داستان در یک روز زیبای پاییزی دزدانه وارد جان ما شود، ما را بخنداند یا بگریاند، دلنازک یا خشمگینمان کند، احساس مورمور به تنمان بیندازد و شیوۀ تفکر ما را دربارۀ خودمان و دنیایمان تغییر دهد».
نویسنده در کتابش برای فهم آنچه در آن روز زیبای پاییزی برایش اتفاق افتاد، از یافتههای زیستشناسی و روانشناسی و عصبشناسی هم بهره میگیرد؛ هرچند میداند این کار او بسیاری را عصبی خواهد کرد؛ زیرا داستانها، خیالها و رؤیاها، همگی تخیل بشری و یکجور منطقۀ حفاظتشدهاند، «اما علم میتواند به توضیح این مطلب کمک کند که چرا داستانها … ما را درگیر میکنند. کتاب حیوان قصهگو دربارۀ روشهایی است که کاشفانی از دنیای علم و ادب با استفاده از ابزارهای جدید و شیوههای تازۀ اندیشیدن، قلمرو پهناور سرزمین ناشناخته را به روی ما میگشایند … دربارۀ این که چگونه مجموعهای از مدارهای مغزی هوشمند و گاهی شوخطبع ما به هرجومرج زندگی ساختار روایی میبخشند و مهمتر از همه دربارۀ رمز و راز خودِ قصه. دربارۀ این که چرا ما انسانها به آن ناکجاآباد خیالی معتادیم. چگونه ما به هیأت انسان قصهگو درآمدیم؟»