
کارل اوه کناسگور یک نویسندۀ نروژی است و چیزی که او را به شهرتی جهانی رسانده، رمان شش جلدیاش است: «نبرد من». خودش میگوید در انتخاب این اسم به هیتلر فکر نمیکرده؛ او عمیقاً درگیر زندگی خودش بوده و میخواسته چنان سریع بنویسد که بتواند از خودش بیرون بیاید، بشود کسی دیگر و بعد نگاه کند که چه بر خودش گذشته. با وجود سه فرزند کوچک و وقت محدود باید مینوشت. سابق بر آن هر روز هر چقدر دوست داشته مینوشته؛ اما باید مرزها جابهجا میشد. مرز بین آنچه در ذهنش میگذشت و آنچه که روی کاغذ میآمد. و مرز آنچه که در رمان بود و چیزی که در زندگیاش جریان داشت. سریع نوشتن را وارد شدن به جایی میداند که هنوز نمیشناسیدش؛ جایی که بیشتر به یک جهان میماند تا اندیشههایی دربارۀ آن. به گفتۀ خودش، برای نوشتن کتاب ۱ اقیانوسی از وقت را تلف کرده و جملهها را بارها و بارها تغییر داده و این کار هشت ماه طول کشیده، اما جملههای بعدی فقط یک بار نوشته میشوند؛ برای انجام پروژه مهلت کمی دارد. همۀ کتابها میبایست ظرف یک سال، از ۲۰۰۹ تا ۲۰۱۰، منتشر میشدند (تصور من از نوشتن یک رمان، آن هم تکجلدی، چیزی بیش از دو سال است).
او در این رمان جزئیات بسیار زیادی از لحظات خصوصی و شرمآور زندگیاش را با خوانندگان خود در میان گذاشته است. خودش میگوید: «باید از خودم پنهان کنم که مردم چه اندازه دربارهام میدانند.» جاشوآ راتمن، دبیر بخش اندیشۀ نیویورکر، که میخواهد با او مصاحبه کند، اولش فکر میکند این خودنگاره بیشتر یک عکس فوری است؛ یک یادگاری. اما بعد از بعدازظهری که به گفتوگو با کناسگور سپری شد و ایمیلهایی که ردوبدل شد، میبیند این اثر چیزی غریبتر است؛ چیزی که خود کناسگور آن را «غاری در زمان» مینامد.
کناسگور در این رمان از خودش نوشته: «اگر از زندگیات بنویسی، همانطور که برای خودت مینویسی، هر ریزهکاری کوچک و پیش پاافتادهای به نوعی اهمیت پیدا میکند.» او در این فرایندِ نوشتن از خودش دسترسی مستقیمتری به جهان اطرافش پیدا میکند: «آن وقت بود که از جایی به بعد، رفتهرفته شخصیت اصلی، یعنی خودم را، نوعی مکان در نظر آوردم که احساسات و اندیشهها و تصورات از داخلش عبور کردهاند.» راتمن میگوید کتاب ۶ شبیه وبلاگ شده و برچسبهای زمانی هم دارد و از کناسگور میپرسد آن لحظهها را چگونه انتخاب کرده است. کناسگور میگوید که در ابتدا روشها گوناگون بود. چیزهای مختلفی را زیرورو میکرده و از بینشان چیزهایی برمیداشته تا در رمان جا بدهد. اما از کتاب دوم به بعد هرگز به این فکر نمیکند که میخواهد دربارۀ فلان لحظه بنویسد. همینطور شروع میکرده به نوشتن و بعد چیزی یادش میآمد و دربارهاش مینوشت. سپس چیز دیگری یادش میآمد…
متن کامل این مطلب را که نسخۀ خلاصهشدۀ مصاحبۀ راتمن با کناسگور است، میتوانید در سایت ترجمان بخوانید و لطفاً بخوانید؛ اما چیزی که میخواهم بگویم این است که شبی که بعد از خواندن این مطلب داشتم میخوابیدم به این فکر میکردم که چند نفر حاضرند مثل کناسگور اینطور بیپروا از خودشان بنویسند و بعد زنده بمانند! من چطور؟ حاضرم از خودم بنویسم؟ مثلاً از روزی بنویسم که برای اولینبار کی و کجا لکۀ خون را روی لباسم دیدم و یا از این بنویسم که کی اولین پک را به سیگاری زدم که پدرم آن را از پنجره کنار شیر آب انداخت تا خاموش شود و خاموش نشد و سالها بعد تنها دوستی شد که هروقت میخواستمش بیبهانه حاضر میشد و وقتی که دیگر سیگاری نمیخریدم تا ترکش کنم، بین تهسیگارهای شوهرم میگشتم تا یکی را پیدا کنم که بتوان حتی یک پک به آن زد. و اگر این چیزها را بنویسم آیا کسی برایم میماند؟ کسی که قضاوت نکند؟ دنبال لحظههای خوب هم بودم که خوابم برد. خوابم برد و وارد آن غار شدم؛ «غاری در زمان». توی خواب توی یکی از خانههای دوران کودکیام بودم. خودش بود. واقعی بود. به آن زمان برگشته بودم. با همان حالوهوا. حتی بوی آن زمان را میتوانستم حس کنم. توی خواب وسط آن خانه ایستاده بودم. وقتی بچه بودم خیلی بزرگتر به نظر میرسید. اشکم سرازیر شد. مثل همین حالا که دارم مینویسم و نمیتوانم جلویش را بگیرم. خواهرم هم بود که داشت به پسرش، آرمان، که با تعجب نگاهم میکرد میگفت: «خاله یاد آن روزها افتاده.» من و خواهرم خوب میدانستیم کدام روزها.
اما مسئلۀ اصلی این بود که من میدانستم این خانه دیگر وجود خارجی ندارد. یک بار به تمام خانههایی که در آنها زندگی کرده بودم سر زدم. تمام آنها بلا استثنا تبدیل شده بودند به خانههای چندطبقه؛ حتی آن خانهای که ته آن کوچۀ باریک بنبست بود و سر آن یک تیر چراغ برق بود که وقتی از پدرم یک کشیدۀ آبدار خوردم، دویدم و رفتم پشت آن قایم شدم. کلاس اول ابتدایی بودم. نمیتوانستم حرف الف را در کلمۀ بابا صاف بنویسم. پدرم دستم را میگرفت و آرام آن را بالا میبرد و میگفت: «ببین. باید این طور بنویسی. صاف. حالا خودت بنویس.» و وقتی خودم مینوشتم مدادم به الف بابا که میرسید کج میشد.
نع! نمیتوانم مثل کناسگور از خودم بنویسم. تا همین جا هم فکر میکنم زیادهروی کردهام و شجاعتی که به خرج دادهام به این خاطر است که عدۀ معدودی این مطلب را خواهند خواند و خوشبختانه کسی از اعضای خانوادهام به وبلاگم سر نمیزند.
شاید زندگی من را در داستانهایم بتوانید پیدا کنید، اما در این صورت هم، من با استناد به گفتۀ نابوکف، آن را انکار میکنم و میگویم در داستان چیزی به عنوان دنیای واقعی وجود ندارد. هرچه هست داستان است. همین!