راینر ماریا ریلکه، شاعر مشهور معاصر، در سال ۱۸۸۵ در پراگ به دنیا آمد و در سال ۱۹۲۶ در پاریس درگذشت. فرانسویان آثارش را ترجمه کردند و عزیزش داشتند. آثار و شعرهای ریلکه به زبان آلمانی است و دیوانی هم دارد از اشعاری که به زبان فرانسه سروده است. ریلکه نامههایی نوشته به جوانی که قریحۀ شاعری داشت و از او راهنمایی خواسته بود. مجموع این نامهها کتابی شد که در سال ۱۹۳۷ به زبان فرانسه ترجمه شد و روزنامهها آن را واقعۀ مهم ادبی نامیدند. دکتر پرویز ناتل خانلری منتخب آن را با عنوان «چند نامه به شاعری جوان و یک داستان و چند شعر» ترجمه کرده است.در اینجا نامۀ هشتم را میخوانیم.
«سوئد ۱۲ اوت ۱۹۰۴»
«باز میخواهم با شما گفتگو کنم . هرچند نکتهای که به کارتان بیاید یا برای شما سودمند باشد ندارم. میگویید که غمهای بزرگ و فراوان در راه خود یافتهاید و همان برخورد به آنها شما را متزلزل کرده است. ببینید که آیا این غمهای عظیم در کنه ذات شما اثر نکرده و آن را تغییر نداده ؟ غمی بد و خطرناک است که بر دیگران عرضه میشود تا آن را تسکین بدهند. اینها بیماریهایی است که درست درمان نشده و پس از زمانی سختتر از نخست عود میکند. اگر نظر ما از سرحد ادراک درمیگذشت و از دایرۀ گمان نیز پا فراتر میگذاشت شاید غم را گرمتر از شادی میپذیرفتیم؛ زیرا غم سحرگاه نوینی است که در آن نادیدهها به دیدار ما میآیند. عقل رمیده و بیمناک دم درمیکشد؛ همهچیز دور میشود. آرامشی عظیم دست میدهد و ناگهان «ناشناس» خاموش جلوهگر میشود. به گمان من همۀ غمهای ما حالات اضطرابی است که از بیم بدرود زندگانی احساس میکنیم. در این حال، با این ناشناس که در ما راه یافته، تنها می مانیم؛ دور از همۀ چیزهایی که به عادت بر آنها تکیه داشتیم. گویی خود را در راه سیلی میبینیم که باید ناچار لطمههای آن را تحمل کنیم. غم نیز سیلی است.
«ناشناس» در ما آویخته و در خفایای ضمیر ما راه یافته و نه همان در قلب ماست، بلکه با خون ما نیز آمیخته و حال آن که خود نمیدانیم چه روی داده است. اگر نیز بگویند که حادثهای رخ نداده، به آسانی باور میکنیم؛ اما با این همه دیگرگون شدهایم، مانند خانهای که از حضور مهمانی دگرگون میشود. نمیتوانیم بگوییم که او آمده است و شاید هرگز این نکته را ندانیم، اما نشانههایی دلالت میکند بر اینکه آینده بدین طریق در ما راه مییابد و پیش از آن که خود صورت وقوع بپذیرد، به هستی ما مبدل میشود. از اینروست که در غم، خلوت و تأمل تا بدین حد مهم است. در لحظۀ غم که تا بدین حد تهی مینماید، در این هنگام اضطراب که آینده به درون ما راه مییابد، ما به حقیقت زندگی نزدیکتر از آن دمیم که آینده از بیرون و در ازدحام خلق گویی به تصادف به ما تحمیل میشود. هرچه در غم خاموشی و شکیب و تأمل ما بیشتر باشد ناشناس بیشتر در ما نفوذ میکند. او مال ماست و خمیرمایۀ سرنوشت ما میگردد و هنگامی که از ما جدا میشود تا از قوه به فعل بیاید، یعنی در عالم وقوع جلوهگری کند در آن حال هم باز با ما رابطه دارد و بایستی چنین باشد. باید آنچه با ما روبرو میشود از دیرباز ار آن ما بوده باشد و تکامل ما وابسته به همین است.
همچنان که علم تا کنون بارها نظریۀ خود را دربارۀ حرکت تغییر داده است ما نیز بهتدریج درمییابیم که آنچه سرنوشت نامیده میشود از بیرون به آدمی رو نمیآورد، بلکه از خود او سر میزند. بیشتر مردمان سرنوشت خود را در آن دم که از ایشان جدا میشود تا صورت وقوع بیابد نمیشناسند، زیرا که آن را وقتی که در خودشان بوده است، درنیافته و با آن نیامیختهاند.
به همین سبب چون سرنوشت تجلی می کند چنان از مشاهدۀ آن در شگفت میمانند که گمان میبرند ناگهان بدیشان روی آورده و تا آنگاه هرگز چنین چیزی در خود ندیده بودند. همچنان که دانشمندان دیرزمانی دربارۀ حرکت خورشید اشتباه میکردند هنوز همه دربارۀ حرکت آینده به خطا دچارند. آقای عزیزم، آینده ثابت است. ماییم که پیوسته در فضای بیکران روانیم.
شک نیست که وضع ما دشوار است. و اگر به خلوت خویش روی آوریم میبینیم که در اختیار یا ترک خلوت آزاد نیستیم. ما خود خلوتیم. راست است که میتوانیم خود را به راه دیگر بزنیم و وانمود کنیم که چنین نیست. اما از این حد نمیتوانیم تجاوز کنیم. پس چه خوب است که بدانیم ما خود خلوتیم و این حقیقت را اساس قرار دهیم. شک نیست که در این حال به دواری (سرگیجه) دچار میشویم. زیرا هرچه آشناست از ما میگریزد. آنچه نزدیک است دور میشود و آنچه دور است تا سر حد «بیپایانی» واپس میرود. این حالت درست به مانند کسی میماند که ناگهان و بیآنکه آماده باشد از اتاق خود به قلۀ کوهی بلند منتقل گردد. چنین کسی اضطرابی شدید حس میکند و گویی نیرویی ناشناس که فوق تحمل اوست بر وی مستولی میشود. ذهن او چه کوششها باید بهکار برد تا نپندارد که فرو میافتد یا در فضا پرتاب میشود و هزار پاره میگردد.
همچنین برای کسی که خود «خلوت» می گردد همة مسافتها و مقیاسها تغییر می پذیرد و بیشتر این تغییرها ناگهانی است. درست مانند کسی که بر فراز کوه قرار گرفته باشد. خیالهای عجیب و شگفت انگیز به او روی میکند که می پندارد او را از پا درمی آورند. اما لازم است که ما این مرحله را نیز بگذرانیم. باید سرنوشت خود را به کاملترین وجهی که ممکن است بپذیریم. همه چیز، حتی آنچه تصورش محال است، باید در هستی ما بصورت ممکن درآید. آنچه برای این اقدام لازم است جرأت روبرو شدن با غرابت و شگفتی است. آنان که در این مرحله کمدلی نشان دادهاند در همۀ عمر به نتایج آن دچار بودهاند. زندگیای که موهومش میخوانند و عالمی که ورای طبیعتش میدانند، و مرگ، همه ذاتی ماست. اما وجود ما پیوسته از آن پرهیز کرده ، به حدی که اکنون دیگر حواس به ادراک آنها قادر نیست. اینجا از خدا سخنی نمیگویم. ترس از مجهول نه همان زندگانی فرد را پست و حقیر ساخته، بلکه در روابط مردمان با یکدیگر نیز اثر کرده و راه بسیاری از پیشرفتهای بزرگ را برایشان بسته است تا به مقصدی امن و آسان رهبریشان کند. یکنواختی روابط مردمان با یکدیگر نتیجۀ کاهلی نیست بلکه بیشتر بر اثر احتراز از مجهولی است که نمیدانند از کجا برخاسته است. و در خود طاقت آن را نمیبینند که با آن روبرو شوند. تنها کسی که همهچیز را می پذیرد و از دقایق امور نیز اگرچه معما باشد چشم نمیپوشد میتواند روابط فردی را چنانکه باید حفظ کند و در همان حال حق زندگانی خود را ادا نماید.
اگر زندگانی فرد را مانند خانهای در نظر آوریم آشکار میشود که هرکس فقط قسمتی از این خانه، مثلاً کنار پنجره یا گوشهای را که در آن آسودهتر است بهتر میشناسد. اما در آثار «پو» خواندهاید که زندانیان در زندان هراسانگیز خود چگونه میکوشند که با پنجه همۀ زوایای مدهش زندان را بکاوند و دهشت آن را بیازمایند؟ این کوشش پرخطر چقدر به طبع بشر نزدیک است! ولیکن ما زندانی نیستیم. هیچ دام و شکنجهای در راه ما نیست. هیچ بیمی نداریم. این زندگانی که در آنیم از همهچیز با ما مساعدتر است . هزاران سال زندگانی ، بشر را با با دنیا متناسب کرده، چنان که اکنون اگر حرکتی نکنیم درست درنمییابیم که گرد ما را چه چیزها فراگرفته است. پس به چه علت از دنیا احتراز کنیم؟ دنیا که مخالف ما نیست. اگر بیمی هست از خود ماست و اگر پرتگاهی هست در ماست و اگر خطری هست باید بکوشیم که آن را دوست داشته باشیم. اگر در زندگانی بنا را بر این بگذاریم که باید با دشواری درآویخت آنگاه هرچه امروز در نظر ما غایب است، آشنا و دوست خواهد شد. آن قصههای کهن را که در آغاز پیدایش همۀ ملتها پدید آمده است فراموش کردهاید؟ قصۀ اژدهایانی که چون وقت مقدر فرامیرسد به صورت دختر پادشاهی درمی آیند؟ شاید همۀ اژدهایان زندگانی ما شاهزادگانی باشند که منتظرند تا ما دلیر و زیبا جلوه کنیم؟ شاید همۀ امور سهمگین، بیچارگانی در انتظا چارهگریهای ما هستند تا طلسم ایشان را بشکنیم.
بنابراین آقای عزیزم از غمی که به شما میرود بیمناک نشوید؛ اگرچه بزرگترین غمی باشد که تاکنون دل شما را فراگرفته است. شما که نمیدانید نگرانی و ملالتهای سنگین در شما چه اثری میکنند ، چرا میخواهید آنها را از خود دور کنید؟ چرا از خود میپرسید که سبب این رنجها چیست و به کجا میرسد و چرا با این پرسشها خود را شکنجه میکنید؟ شما که میدانید در معرض تکامل هستید باید تحول را دوست داشته باشید. اگر بعضی از این حالات را مرضی میپندارید، بدانید که بیماری خود وسیله ای است که تن، آنچه را که با آن مساعد نیست دفع کند. پس بگذارید که این بیماری دورۀ خود را بپیماید. تنها وسیلۀ دفاع بدن و نمو آن همین است. مانند بیماران شکیبا و مثل کسانی که تازه از بیماری برخاستهاند مطمئن باشید. شاید هم که بیمارید و هم از بیماری رستهاید. از این حد هم بگذرید. طبیب خود باشید و به خود اعتماد کنید. اما در هر بیماری روزهایی هست که پزشک جز صبر چارهای ندارد. پس وظیفۀ شما هم که طبیب خود هستید همین است.
در حال خود بسیار دقیق نشوید و نخواهید از آنچه بر شما میگذرد نتیجۀ فوری بدست آورید. فقط خود را به طبیب بسپارید. اگر جز این باشد پیوسته از گذشتۀ خود که در وضع زمان حال شما مؤثر است، پشیمان خواهید بود. اثری که نیات و آرزوها و خطاهای زمان کودکی در شما گذارده، با خاطره ای که از آن روزگار دارید و ناپسندش میشمارید اختلاف دارد… اگر کوشش خود را فوق طاقت میشمارید به سبب آن است که کامیابی را بسیار مهم گرفتهاید. اگر کامیابی را درست شناخته باشید مهمی که در پیش دارید با آن مربوط نیست. مهم آن است که بتوانید راستی را به جای دروغ بنشانید. اگر جز این باشد خرسندی شما از کامیابی بیثمر خواهد بود و حال آن که این کامیابی مربوط به یکی از مراحل زندگانی شماست که من این همه امید در آن بستهام. به یاد بیاورید که در کودکی چقدر آرزوی شرکت در حوزۀ بزرگها داشتید. اکنون میبینم این حوزۀ بزرگها شما را خرسند نمیکند و جویای مقامات عالیتری هستید. به همین سبب است که زندگانی شما همیشه دشوار خواهد بود و به همین سبب پیوسته وسعت خواهد یافت.
اگر نکتۀ دیگری نیز باید بگویم این است: گمان نکنید کسی که این سخنان ساده و آرام را برای تسلی شما میگوید خود آسان زیست می کند. زندگانی او نیز پر از غمها و دردهایی است که پیرامونش را فراگرفته است و اگر جز این بود این سخنان تسلیتآمیز را نمی آموخت».