ترجمان را دوست دارم. بیشتر مقالههایی را که ترجمه و منتشر میکند، ایدههایی هستند برای نوشتن. این را به خودشان هم گفتهام. یکی از آن مقالهها عنوانش این است: «هرچه سریعتر اشتباه کن». نویسندهاش هوگو لیندگرن است؛ یکی از دبیران و ویراستاران نیویورک تایمز و اکنون سردبیر مجلۀ هالیوود ریپورتر («اکنون» منظور سال ۱۳۹۶ است که این مطلب چاپ و منتشر شده).
او هم دغدغۀ نوشتن دارد. در ابتدای مقاله فهرستی دارد از عناوین کارهایی که میخواسته بنویسد یا بسازد، اما هرگز انجام نداده است. از دفترچه یادداشتهای کوچکش میگوید که در آنها صدها ایده را ثبت کرده و با خودش این طرف و آن طرف میبَرد و بعد از پر شدن هر دفترچه آن را داخل جعبه کفشی در کمد لباسها روی دفترچۀ قبلی میاندازد. در نهایت دایرهالمعارفی شخصی از فهرست کارهای انجام ندادهاش دارد. طرحهایش فقط در حد طرح میمانند و در این اثنا ویراستار مجلۀ نیویورک تایمز میشود. کارهای خلاقانهاش هرگز محقق نمیشوند.
به دفترچۀ یادداشتم نگاه میکنم. یک طرفش به ثبت ایدهها اختصاص دارد. انتهایش را که ورق بزنی، فهرستی است از کتابهایی که باید خوانده شوند و سایتهایی که باید به آنها مراجعه کنم. البته همیشه اینطور نبوده. پیشتر ایدههایم را در سررسیدهای تاریخمصرفگذشته ثبت میکردم، لابلای مطالب دیگر. حالا برای پیدا کردنشان کلی وقت باید گذاشت؛ «آقابالا با چکمههای نیمدارش» هنوز چشمبهراه است. آن دختر و پسر هم در«کافه تینو» نشسته و منتظرند تا ببینند چه بر سرشان میآید. «اینجا هیچکس منتظر تو نیست» و «فرشتهها بال دارند» و «آب نطلبیده» هم فقط در حد یک طرح ماندهاند.
همیشه کتاب و خواندن داستان را دوست داشتم، اما ویراستاری این جسارت را به من داد که فکر کنم میتوانم نویسنده شوم (از اینکه مدیرمسئول آن انتشارات اینقدر جرأت داشت که به آماتوری مثل من اجازۀ ویراستاری بدهد، همیشه سپاسگزارم).
لیندگرن آنقدر تجربه دارد که بداند نوشتن هرچیز خوبی که طولانیتر از یک پاراگراف باشد برای هیچکس آسان نیست، اما این را هم میداند که نمیتوان توضیح داد که افراد چطور این کار را میکنند.
او بعضی از موفقترین فیلمنامهنویسان، رماننویسان، تولیدکنندگان برنامههای تلویزیونی را میشناسد که به مراتب از او تنبلترند. بعدازظهرها چرت مفصلی میزنند، کلی بسکتبال بازی میکنند و هرچند ماه یکبار کار کوچکی را تمام میکنند یا اصلا کاری را به انجام نمیرسانند. تازه ایدههاشان هم چندان اصیل و بدیع نیست.
«پس کموکسری من چیست؟ آن چیزی که رؤیاپردازیهای بعضیها را به رُمانِ بعدی آنها برای بهترین ناشران تبدیل میکند چیست که من پیدایش نمیکنم؟» اوایل که ویراستار شده بود و موفق هم بوده، از روی سادگی این کار را چندان جدی نمیگرفته. فکر میکرده کار آبرومندی است، ولی همزمان خودش را برای نوشتن شاهکاری با درخشش تماشایی که قرار بود درنهایت معرفش باشد آماده میکرد.
من هم کار ویراستاری را جدی نگرفتم. ویراستاری برای من در حکم تمرینی بود برای نوشتن شاهکاری که قرار بود معرفم باشد. حالا دیگر جای ویراستاری را زبانشناسی گرفته و قرار است مرا آمادۀ خلق شاهکارم کند.
پابهپای لیندگرن میروم تا بدانم کموکسری من چیست. به مقالۀ جیکوبسن در مجلۀ نیویورک تایمز میرسیم. داستان جیکوبسن راجع به رانندههای شبکاری است که آرزو دارند هنرپیشه یا شاعر یا نمایشنامهنویس شوند. خودش یکی از آنها بوده. نقشۀ اصلی این بود که هفتهای سه شب را رانندگی کند، سه شب نویسندگی و یک شب هم به مهمانی برود، اما وقتی وضع بقیۀ رانندهها را دید که درگیر زندگی کاری شدهاند، فهمید که فشار روزمره چطور ذرهذره آنها را از رؤیایشان دور کرده است.
جیکوبسن میگوید:« ترس بزرگ این است که زمانه آنقدر سخت خواهد شد که مجبور میشوی پنج شش شب در هفته رانندگی کنی، نه سه شب. ترس بزرگ این است که نمایشنامهات، همانی که فقط یک چرکنویس است، توی کمد خاک بخورد. ترس بزرگ فکر کردن به همۀ کارمندهای سرسخت و فقیری است که از آخرینبار افسردگیشان به بعد فقط نامهها را در ادارۀ پست دستهبندی کردهاند و در فکر همۀ نمایشنامههای خارقالعادهای بودند که میتوانستند بنویسند. ترس بزرگ این است که بعد از بیست سال درس خواندن تو را شیفت روز بگذارند. ترس بزرگ این است که داری راننده تاکسی میشوی».
ترس بزرگ لیندگر این بود که داشت ویراستار میشد.«باور کنید! تا مدتها فکر میکردم این چیزی نیست که از من پذیرفتنی باشد». یادش نمیآید آیا کسی به او گفته بود « کسانی که نمیتوانند بنویسند ویراستار میشوند» یا خودش آن را در ذهنش ساخته بود. این جملۀ قصار همیشه در ذهنش میچرخد.
من ویراستار شدم چون نمی توانستم بنویسم. ویراستاری این امکان را به من میداد که با افرادی که استعدادهایشان نقاط ضعف مرا پر میکرد همکاری کنم؛ بهویژه با نویسندگانی که چشمشان روی یک نشانگر چشمکزن قفل نمیکند.
بعد هم که رفتم سراغ زبانشناسی؛ نقشه این بود که بعد از «مطالعۀ علمی زبان» و شناختی که از آن پیدا میکنم نویسنده شوم. اما حالا ترس بزرگ این است که فقط نوشتهها و گفتههای دیگران را بخوانم و بشنوم و بعد فکر کنم که چطور شد این کلمه و این ساختار در این بافت بکار رفته. ترس بزرگ این است که فقط بدلی از چیزی که دوست دارم باشم. ترس بزرگ این است که یادم برود میخواهم نویسنده شوم.
پروژههای نویسندگی لیندگرن به هیچ جایی نرسیدند. وقتی تلاش میکند تخیلاتش را روی کاغذ بیاورد یا دیالوگهایش را به فیلمنامه تبدیل کند، احساس میکند از گردن به بالا فلج شده است. صداهایی که با وضوح و قدرت در گوشش میشنود روی کاغذ ساکت و بیگانه میشوند. تعجب میکند از اینکه چرا اینقدر خجالت میکشد از نوشتن چیزی که هیچکس دیگری قرار نیست آن را بخواند.
«کم و کسری من چیست؟» لیندگر مصاحبۀ چارلی رز را با جان لَستر، یکی از بنیانگذاران استودیو انیمیشن پیکسار، میبیند. «مصاحبه دربارۀ این بود که پشت فیلمهایش چه فرایند خلاقانهای در جریان است. نظریۀ درونسازمانی پیکسار این است: هرچه سریعتر اشتباه کن. اشتباهات جزء ضروری فرایند خلاقانه هستند، پس مستقیم به سراغشان بروید و انجامشان دهید. حتی ایدههای بزرگ هم در مسیر به ثمر رسیدن درهم میشکنند و بعد باید با زحمت زیاد دوباره ساخته شوند». لَستر میگفت: «همۀ فیلمهای پیکسار زمانی در طول فرایند تولید خود بدترین فیلم تاریخ سینما بودهاند و مردم این را باور نمیکنند، ولی واقعیت همین است. اما ما فیلمها را در همان نقطه به حال خودشان رها نمیکنیم».
اما لیندگر (و شاید همۀ کسانی که نمیتوانند بنویسند) هیچوقت نمیتواند این گونه باشد. نمیتواند زشتی و بدقوارگی را تحمل کند و ادامه بدهد. همیشه زیر بار خودانتقادیهای سرزنشبار خودش به زمین افتاده است.
وقتی میخواهم تخیلاتم را روی کاغذ بیاورم از گردن به بالا فلج میشوم. خجالت میکشم. میترسم. شاید راه حل الیزابت گیلبرت به کارم بیاید: با ترسم معامله کنم. «اگر در زندگیام خلاقیت را میخواهم، که واقعاً میخواهم، باید به ترسم فضا بدهم». «اجازه دهم که ترسم زنده شود و نفس بکشد و راحت دستوپایش را کش بدهد». از صمیم قلب ترس را دعوت کنم که به هرکجا میروم با من بیاید . «ترس و خلاقیت از یک رحم و همزمان به دنیا آمدهاند». باید «همزیستی مسالمتآمیزی با خلاقیت و ترس داشته باشم».
«همراه بردن ترس با خودتان به سفری مهم و جاهطلبانه، راحت یا ساده نیست، اما ارزشش را دارد چون اگر نتوانید آسوده سفر کردن در کنار ترستان را بیاموزید، هرگز نمیتوانید به مکانهای شگفتانگیز بروید یا کارهای متنوع و جالب انجام دهید».