یادتان هست گفتیم نابوکف بعد از ترک تدریس در سال ۱۹۵۸ تصمیم گرفت کتابی بر اساس درسگفتارهایش منتشر کند، اما هرگز این پروژه را آغاز نکرد و بعدها این درسگفتارها به همان شکل که در کلاس درس ارائه شده بودند منتشر شدند و از آنها عطر کلاس درس به مشام میرسد که ممکن بود در تجدید نظر خود نویسنده از دست برود! آنجا نابوکف فرصت نکرد نوشتهاش را بازنویسی کند، اما «چند نامه به شاعری جوان با یک داستان و چند شعر» ماجرای دیگری دارد.
دکتر خانلری آن را در سال ۱۳۲۰ به فارسی ترجمه کرد. در یادداشت کتاب از راینر ماریا ریلکه میگوید و این که «کتابی که ترجمۀ منتخب آن از نظر خوانندگان میگذرد نامههایی است که این شاعر به جوانی … که قریحۀ شاعری داشت و از او راهنمایی خواسته بود نوشته است. این کتاب در سال ۱۹۳۷ به زبان فرانسه ترجمه شد و روزنامهها آن را واقعۀ مهم ادبی نام نهادند».
دکتر خانلری در مقدمۀ چاپ دوم کتاب میگوید پانزده سال پیش که این کتاب را ترجمه کرده، تازه راینر ماریا ریلکه را شناخته بوده و او را با شوری بی پایان دوست میداشته. آن وقتها در دورهای از زندگیاش بوده که «دل میدهند و ایمان میآورند و سر میسپارند». ناشر از او خواسته بعضی از مطالب و عبارتهای ترجمه را تغییر دهد. به این عزم آن را بازمیخواند، اما زود درمییابد که از این کار «کتابی ناهموار» به دست خواهد آمد. «این کتاب نشانه و یادگاری دورانی از زندگی و اندیشۀ من است. چرا این یادگار را ضایع و دگرگون کنم؟» کتاب را چنان که بود به ناشر میدهد و در انتظار و آرزوی فرصتی میماند تا «اندیشههای امروزی» خود را جداگانه بنویسد و خوانندگان حکم کنند که تا چه حد در عقیدۀ خود ثابت مانده و کجاها از آن درگذشته است.
بیست سال بعد از چاپ دوم، نسخههای این اثر نایاب شده است. «بسیار کسان که در سالهای پیش این کتاب را خوانده بودند و یادی از آن در سر داشتند شایق بودند که نسخهای از آن بیابند و بار دیگر بخوانند. از من خواستند و رضا دادم؛ هرچند که این ترجمه کار روزگار جوانی من است و کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم». ناشر از مترجم میخواهد که چیزی بر متن بیفزاید. اما مجال کار تازه ای نیست. میپذیرد که یک داستان و چند قطعه شعر را که در همان اوان ترجمه کرده بود « و در مجلۀ سخن و نشریات دیگر چاپ شده بود به عنوان نمونهای از آثار این شاعر و نویسنده به این نامهها بیفزایند و چنین کردند».
در دشت
در دشت انتظاری بود// انتظار مهمانی که هرگز نیامد
باغ، دلنگران، پرسان است// و لبخندش کمکم میخشکد
میان مردابهای پریشان// شب گدارها را غارت میکند
سیبها در شاخهها بیمناکند// و از هر وزشی در آزار
شایق: مشتاق و آرزومند
گدار:معبر
پ.ن.: با این کتاب در برنامۀ «کتابباز» آشنا شدم؛ آقای فراستی داشت یکی از نامهها را میخواند.