«بسیاری از نویسندگان پذیرفتهشده اصلا برای من وجود ندارند. نام آنها بر گورهای خالی حک شده، کتابهایشان عروسکهای بیجاناند…».
کتابهایشان مردهاند. «در دوران کار دانشگاهیام تلاش کردم اطلاعات دقیق دربارۀ جزئیات را در اختیار دانشجویان ادبیات قرار دهم، اطلاعاتی دقیق دربارۀ ترکیباتی از این جزئیات که جرقۀ حسی را میزنند؛ جرقهای که بدون آن کتاب مرده است».
خودِ نابوکف «هرجا که این برق را پیدا می کرد … شوق و شورش بسیار فراتر از چارچوب آکادمیک میرفت و معلمی میشد که الهامی بدو رسیده و قطعا میتواند الهامبخش باشد».
برای اینکه به دانشجویانش یاد بدهد که چطور از خواندن آثار بزرگ لذت ببرند، دست آنها را میگرفت تا مسیرهای درهمپیچیدۀ حرکت بلوم و استیون را روی نقشۀ دابلین و هزارتوی شمشادها در منسفیلدپارک و نمای خانۀ دکتر جکیل را نشانشان دهد.
نشانشان دهد که نویسنده «در اوج قدرتش با دادههای حسی که چشم هنرمندش انتخاب کرده، اشباعشان کرده و کنار هم جمع آورده است چه میکند».
«زمان و مکان، رنگ فصلها، حرکات ماهیچهها و ذهنها، همۀ اینها نزد نویسندگان صاحب نبوغ (تا آنجا که ما میتوانیم حدس بزنیم و به گمان من حدسمان هم درست است) … رشتهای از غافلگیریهای یگانه است که استادان هنرمند یاد گرفتهاند آنها را به روش یگانۀ خود بیان کنند».
«بنابراین از هنر خودش و هنر دیگران چیزی اضافه میخواهد_نمایشی از جادوی محاکات یا همزادی فریبنده_ که در ریشۀ معنای این واژههای خوارشده به معنای ماورای طبیعی و فراواقعی بود».
«هرجا که این برق بیبدیل، فوق انسانی و غیرابزاری را نمییافت، سخت بیشکیب میشد، به شکلی که گویی جای ویژگیای در آنها خالی است؛ خلئی در آنها هست که خاص اشیاء بیجان است».
«کوشیدهام یادتان بدهم که کتابها را به پاسِ فرمشان، مکاشفههایشان و هنرشان بخوانید. کوشیدهام یادتان بدهم که آن لرزۀ رضایت هنری را احساس کنید. یاد بگیرید که نه در هیجانات آدمهای کتاب که در هیجانات نویسندهاش سهیم شوید؛ یعنی در شادیها و دشواریهای خلق
بیشترین کوشش او همچنان در این جهت است که «شورِ» درست خواندن را در دانشجویانش زنده کند؛ «باید فاصلۀ مختصری را حفظ کنیم و از این فاصله محظوظ شویم و در عین حال از بافت درونی یک شاهکار لذتی حاد ببریم»؛ «لذتی پرشور، لذتی همراه با اشک و لرزههای تن».
احتمالا این لذت همان است که الیزلبت گیلبرت در «جادوی بزرگ» از آن میگوید زمانی که فیلیپۀ عزیزش رویدادی را که در برزیل دهۀ ۱۹۶۰ و زمان بچگیاش اتفاق افتاده بود برایش تعریف میکند: «وقتی این داستان را برایم تعریف میکرد، بهخصوص بخش بلعیده شدن تجهیزات توسط جنگل، عرق سرد بر پشتم جاری شد. برای چندلحظه موی پشت گردنم سیخ شد و احساس سرگیجه و تهوع کردم. حس کردم که عاشق شدهام یا خبری هشداردهنده شنیدهام یا اینکه لب پرتگاهی زیبا و مسحورکننده اما خطرناک ایستادهام».
حال «اگر کسی تصور کند که نمیتواند ظرفیت لذت بردن از خواندن آثار هنرمندان بزرگ را در خود ایجاد کند، اصلا نباید آنها را بخواند».
«یک کتاب هرچه که باشد _اثری داستانی یا علمی (که حد و مرزشان به آن وضوحی که معمولا معتقدند نیست)_ اول از همه به ذهن خواننده متوسل میشود. ذهن، مغز، که بالای تیره پشت مورمور میشود، تنها ابزاری است، یا باید باشد، که به هنگام خواندن کتاب بکار گرفته میشود».
«بیایید از اینکه جزو مهرهدارانیم به خود ببالیم، زیرا مهرهدارانی هستیم که شعلهای آسمانی بر رأس مهرههامان میسوزد. … اگر نتوانیم از ادبیات لذت ببریم، اگر نتوانیم از آن لرزه محظوظ شویم، بهتر است اصلا قید این کار را بزنیم و به کتابهای مصور، نمایشهای تلویزیونی و کتابهای پرفروش هفتهمان مشغول شویم».
«برای تن سپردن به لذت آن جادو، خوانندۀ خردمند، کتاب یک نابغه را نه با دلش و نه آنقدرها با مغزش که با تیرۀ پشتش میخواند. … به وقت خواندن باید کمی فاصله بگیریم، کمی جدا بمانیم؛ بعد با لذتی که هم حسی است و هم عقلی، هنرمند را تماشا کنیم که قلعۀ مقوایی او به قلعهای زیبا از فولاد و شیشه بدل میشود».
«باز هم تکرار میکنم که خواندن کتاب اصلا هیچ فایدهای ندارد اگر آن را با تیرۀ پشتتان نخوانید».